امید زندگی مامان و بابا

تولد نیم سالگی

سلاااااااااااااااااام پسر قشنگ و نااااااااااااااااااااااازم شش ماهه شد و براش تولد نیم سالگی گرفتیم پسر وقتی شش ماه و دو روزش بود یعنی ١٥ بهمن اولین دندونش رو در آورد قربونش برم من یه دندون در آورده پایین...یه کوچکولو هم بالا... براش یه دندونی خانوادگی گرفتیم من و بابا میلاد و مامان جون و بابا جون و مادر جون و پدر جون... سر وقت خاطره ی اون شب رو برات مینویسم پسرم فعلا این عکس رو از تولد نیم سالگی داشته باش تا بعد بوووووووووووووووووووووووووووووووووس     ...
19 بهمن 1392

شش ماهگی

سلاااام جیگرم خوبی عشقم پسرم ٦ ماهت تموم شد و رفتی توی هفت ماهگی..واکسن زدی و مثل یه مرد قوی بودی..ولی خانومه خیلی بد زد..کلی پات خون اومد و من کلی غصه خوردم... خدا رو شکر زیاد اذیتت نکرد یه روز یکم بی حال بودی فقط... باید میرفتیم دکتر افتخاری ولی بخاطر برف نمیشه رفت رامسر...به محض اینکه جاده ها قابل رفت و امد شدن میریم عشقم... بوووووووووووووس
15 بهمن 1392

اولین برف

سلام من آرسام هستم....     دیشب خونه ی پدر جونم بودم...صبح که از خواب     بیدار شدم دیدم همه خوشحالن و میگن برف اومده     برف اومده...   برف چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟       ای بابا چرا اینجوریه؟من که نمیتونم چشمم رو باز  کنم       مامان این برف خوردنی هم هست؟     بمونید دست بزنم ببینم چجوریهههه؟؟؟؟؟؟؟؟       چه باحااااااااله برف     مامان و بابا گفتن بریم کناره دریا......من گشنمههههههههههههههههههههه     به یه نتیجه ...
11 بهمن 1392

خدا رحم کرد

خدایا شکرت...خدایا مرسی...خدایا نوکرتم...خدایا خدایا خدایا نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم...خدایا همیشه پسرم رو به خودت سپردم و شکرت...خدا جونم از این به بعد هم خودت نگهدارش باش... آرسامم دیشب یه اتففاقی افتاد که خیییلللییی بد بود و خدا خیلی بهمون رحم کرد... دیشب تقریبا ساعت ١١ شب بود تو خیلی خوابت می اومد و الکی غرغر میکردی...بابا میلاد بغلت کرد و برات لالایی خوند و خوابوندت...به من گفت آرسام رو بزاریم رو تخت خودمون راحت بخوابه...دورش بالش بزار که بیدار شد اونور نره...من بالش ها و پتو و اینا رو گذاشتم منتها این وری تخت یعنی پهنا پهنا...بابا که تو رو اورد گفت اینوری بزارم؟؟؟؟؟ گفتم اره بزار بیدار نمیشه...بابا گفت خطرناکه برو چندتا...
6 بهمن 1392
1